امین اطمینان: ایدهی نوشتن روایت یا زندگینگاره یا مموآر، یا هر آنچه که اسمش را میگذارید، چیزی بین واقعیت و تخیل، آمیخته در هم، به عنوان یکی از قالبهای مرسوم نوشتاری در ادبیات معاصر جهان، برای من از فراخوانهای عمومی «یک تجربه» برای مخاطبان و خوانندگان مجله داستان همشهری، در اوایل دههی نود شکل گرفت. آنموقع فقط علاقهمند به ادبیات و داستان و شعر بودم و گاهی داستانکهایی مینوشتم. شعرهایی مینوشتم. و بعضی از موضوعات فراخوانهای «یک تجربه» مربوط به بخش «روایتهای مستند» مجله را شرکت میکردم. برای بعضیها ایدهای یا دادهای نداشتم. و سعی میکردم چیزهایی از زیر زبان خانوادهام یا دوستانم بیرون بکشم. چندتایی از روایتهای کوتاه پانصدششصد کلمهایم آنجا، توی مجله، چاپ شد-ناتورِ دشتخوانی، چیلیکچیلیک، اَثاثکُشی، نقاط عطف، گمگشته، راهمرد، مدلِ مصری-و کمکم جسارت و شهامت پیدا کردم که پرحجم بنویسم و تجربهی عمیقتر نوشتن از زندگیم را جُستم. نوشتن داستان و روایت.
بعدها در لابلای نوشتنها یا فکر کردن به این روایتها یا حتی داستانهام به این نتیجه رسیدم که هر کدام از ما آدمها در زندگی شخصی و اجتماعیمان، فارغ از اینکه کجای جهان زیست میکنیم و توی چهجور سیستمی، با وقایعی که از سر میگذرانیم یا از سرمان میگذرانند، استالین و تروتسکیای فعال و همراه، در درون و برون خودمان داریم. به زبان ساده حذف میکنیم. یا حذف میشویم. کسانی، چیزهایی از ما را حذف میکنند یا حتی خودمان را. و ما چیزهایی از کسانی را حذف میکنیم یا حتی خودشان را. اسم کتاب از اینجا، از این فرضیه یا نظریه، میآید و آب میخورد و جان میگیرد.
این سه روایت هر کدام برای من نشانهی بخشی از، بخش مهمی از، زندگیم است، تا اینجای کار، که چارچوبهای ذهنی و احساسی و عقلاییام را شکل داده است. شاید برای کسان دیگری هم اینطور باشد. «محلهبندان» کودکیای که همچنان جستجویش میکنم. «چله»، تکهای از نوجوانی و جوانی و دانشگاهی که به تفکر و آگاهی و شک واداشتم. و «آنکه میخواست سروش باشد» ماجرای نوشتن و زیستن جدیتر و پرسه در فضای داستانی و بزرگسالی، و اکنونمان و مصائبش، مصائبشان، مصائبمان، که در این سرزمین، ایران، تلخت میکند. و البته روایتهای ریز و درشت دیگری هم هست که باید بنویسمشان یا نوشتهام و باید کاملشان کنم تا تصویر پازل روایتهام تکمیل شود. اما اینکه چرا اینجایم، در نوگام، میخواستم مطمئن باشم در گام اول، میانهی روایتهای حذفشدنها و حذفکردنها، چیزی از روایتهام حذف نشود!